دو مرد برای بازی گلف به زمین گلف منطقه خود میروند. درست زمانی که یکی از
آنها میخواهد به توپ ضربه بزند، متوجه میشود که صفی بلند از مردم
عزادار همراه با یک تابوت از جاده کنار زمین گلف میگذرند تا به مراسم
تشییع بروند. مرد دست نگه میدارد، کلاه گلف خود را از سر برمیدارد،
چشمهایش را میبندد و به نشانه احترام، رو به عزاداران تعظیم میکند.
دوستش میگوید: «وای، این معنادارترین و تاثیرگذارترین حرکتی بود که تا به
حال دیدم. تو چه مرد بااحساسی هستی.» مرد پاسخ میدهد: «بله، خب به هر
حال او 35 سال همسرم بود».
من خودمم تا حالا داستان به این عاشقانه ای ندیدم لامصب عشق موج میزنه
اصلا خوشم نیومد

البته ناراحت نشی یه وقت واسه این شکلکه
خوب خوشم نیومد دیگه
مرتیکه بی احساس.اه اه اه
جوش نکن خلیلی جون
بازم به معرفت این .بعضی ها که بشکن می زنند آخ جون زن دوم. بعد ۴۰ نگذشته ...
پس به سلامتیش
نــــــــــــــوش
غنچه خندید وگلی تازه به دنیا امد/خارخندیدوبه گل گفت سلام/وجوابی نشید/خاررنجیدولی هیچ نگفت/ساعتی چندگذشت گل چه زیباشده بود/ناگهان دست بی رحمی امد/گل سراسیمه زوحشت افسرد/تاکه ان خاردران دست خلید وگل ازمرگ رهید/صبح فرداکه رسید/خارباشبنمی ازخواب پرید/گل صمیمانه به اوگفت:سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
وای چ با احساس.
تک تکموهای بدنم سیخ گردید
لاله ی عزیز این چیه؟مگه در مورد کتاب داری حرف میزنی که میگی این ؟ به هرحال.مهم نیس